...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

شعر ناب

کاندیدای شعر سال 2005 اثر یک پسر سیاه پوست :

 وقتی به دنیا آمدم سیاه بودم وقتی بزرگتر شدم بازهم سیاه بودم وقتی جلو آفتاب میرم همچنان سیاهم وقتی میترسم هم سیاهم وقتی سردمه سیاهم وقتی مریضم باز هم سیاهم وقتی هم که بمیرم باز سیاه خواهم بود

 تو ای دوست سفیدمن وقتی به دنیا آمدی صورتی بودی وقتی بزرگتر شدی سفید شدی وقتی جلو آفتاب میری قرمز میشی وقتی میترسی زرد میشی وقتی مریضی سبز میشی وقتی هم که بمیری خاکستری میشی و .... تو به من میگی رنگی!

 

 

 

 

سخاوت

سخاوت

چو خورشید بی دریغ باش در سخاوت

چو آسمان در یکرنگی

درخت سایه اش را به کسی نفروخت

باران از کسی آب بها نگرفت

آنوقت ما آدم ها

بعضی وقتها

حتی لبخندمان را از هم دریغ می کنیم

بدان

آنانکه آفتاب را به زندگی دیگران ارزانی می دازند

نمی توانند خود ازآن بی بهره باشند

 

GENEROSITY


Be unsparing like the sun in generosity

 
like the sky in good faith 


the tree didnt sell its shadow to anyone

 
the rain didne get the watering rate from anybody

 
but we,the human begings,same time

 
even spare our smiles from each other

 
khow that

 
those who grunt the sky to others life

 cant be portionless of that themselves

تنهایی

من هرگز تنها نبوده ام چون همیشه

تنهایی در کنار من بوده است

تنهایی من به آسانی به دست نیامده است

تنهایی من از انتهای یک کوچه مه گرفته و غمگین

 باناز و کرشمه به سمت من تنها آمده است

من تنهایی را دوست دارم

چون هیچ وقت من را تنها نمی گذارد .

از آن شادم که غم آهسته می آید به بالینم

چه کنم اگر غم هم گم کند ویرانه ما را

هر چه گشتیم در این شهر نبود اهل دلی

که بداند غم دلتنگی و تنهایی من !

 

 



 

فعل مجهول...

فعل مجهول

 

بچه ها ، صبحتان به خیر، سلام!

درس امروز، فعل مجهول است

 

فعل مجهول چیست؟ می دانید؟

 

نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی

 

در تهیگاه زنگ، می لغزید

 

صوت ناسازم آن چنان که مگر

 

شیشه بر روی سنگ می لغزید

 

ساعتی داد ِ آن سخن دادم

 

حق گفتار را ادا کردم

 

تا ز اعجاز ِ خود شوم آگاه

 

ژاله را زان میان صدا کردم: 

 

ژاله ! از درس من چه فهمیدی؟

 

پاسخ من سکوت بود و سکوت ...

 

ده جوابم بده ! کجا بودی ؟

 

رفته بودی به عالم حپروت ؟

 

خنده ی دختران و غرش من

 

ریخت بر فرق ژاله، چون باران؛

 

لیک او بود  غرق حیرت خویش

 

غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین، انتقامجو، گفتم:

 

بچه ها! گوش ژاله سنگین است !

 

دختری طعنه زد که : نه خانم!

 

درس در گوش ژاله، یاسین است !

 

 

باز هم خنده ها و همهمه ها

 

تند و پی گیر، می رسید به گوش

 

زیر آتشفشان دیده ی من

 

ژاله آرام بود و سرد و خموش

 

 

رفته تا عمق چشم  ِ حیرانم ،

 

آن دو میخ نگاه خیره ی او

 

موج زن، در دو چشم بی گُنهش،

 

رازی از روزگار تیره ی او

 

 

آن چه در آن نگاه می خواندم

 

قصه ی غصه بود  حرمان بود

 

نامه یی کرد در سخن آمد

 

با صدایی که سخت لرزان بود:

 

 

فعل مجهول، فعل آن پدری ست

 

که دلم را ز درد، پر خون کرد

 

خواهرم را به مُشت و سیلی کوفت

 

مادرم را ز خانه بیرون کرد

شب دوش از گرسنگی تا صبح

 

خواهر شیرخوار من نالید

 

سوخت در تاب تب برادر من

 

تا سحر در کنار من نالید

 

 

در غم آن دو تن، دو دیده ی من

 

این یکی اشک بود و آن خون بود

 

مادرم را دگر نمی دانم

 

که کجا رفت و حال او چون بود ...

 

 

گفت و نالید و آن چه باقی ماند

 

هق هق ِ گریه بود و ناله ی او

 

شسته می شد به قطره های اشک

 

چهره ی همچو برگ لاله ی او

 

 

ناله ی من به ناله اش آمیخت

 

که: غلط بود آن چه من گفتم؛

 

درس امروز، قصه ی غم توست

 

تو بگو ! من چرا سخن گفتم ؟

 

 

فعل مجهول، فعل آن پدری ست

 

که تو را بیگناه می سوزد

 

آن حریق هوس بوَد که در او

 

مادری بی پناه، می سوزد ... .