...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

نامه ای به خدا

 

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود:

نامه ای به خدا!

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه اینطور نوشته شده بود:

خدای عزیزم بیوه زنی ۸۳ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد.

دیروز یک نفر کیف مرا که ۱۰۰دلار در آن بود دزدید.

این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم.

یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام.

اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم.هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم.

تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن...

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش  نشان داد.

نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و

هرکدام چند دلاری روی میز گذاشتند در پایان ۹۶دلارجمع شد وبرای پیرزن فرستادند...

همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند.

عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت.

تا این که نامه دیگری از پیرزن به اداره پست رسید.

روی آن نوشته بود :نامه ای به خدا!

همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند.

مضمون نامه چنین بود:

خدای عزیزم چگونه می توانم ازکاری که برایم انجام دادی تشکر کنم.

با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم.

من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی...

البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند...!

 

مرگ مشکوک در ساعت ۱۱

چند وقتی بود دربخش مراقبتهای ویژه یک بیمارستان معروف بیماران یک تخت به خصوص در حدود ساعت ۱۱صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند 

 این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت و ضعف مرض آنان نداشت.

این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود.

به طوری که بعضی آنرا با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند کسی قادر به حل این مسئله نبود.

که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبحهای روز یکشنبه می مرد.

به همین دلیل گروهی از پزشکان متخصص بین المللی برای بررسی موضوع تشکیل جلسه دادند

و پس از ساعتها بحث و تبادل نظر بالاخره تصمیم بر این شد که

در اولین یکشنبه ماه چند دقیقه قبل از ساعت ۱۱ در محل مذکور برای مشاهده این پدیده عجیب و غریب حاضر شوند.

در محل و ساعت موعود بعضی صلیب کوچکی در دست گرفته و در حال دعا بودند.

بعضی دوربین فیلم برداری با خود آورده و ...

دو دقیقه به ساعت ۱۱ مانده بود که

 ((پوکی جانسون)) نظافت چی پاره وقت روزهای یکشنبه وارد اتاق شد.

دو شاخه برق دستگاه حفظ حیات را از پریز برق در آورد و دو شاخه جاروبرقی خود را به پریز زد و مشغول کار شد!

مردی که فقط می خواست بگوید سیب!

می خواست برود ولی چیزی او را پایبند کرده بود.می خواست بماند ولی چیزی او را به سوی خود می کشید.

می خواست بنویسد قلمی نداشت.می خواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن می کرد .

می خواست بگوید لبان خشکیده اش نمی گذاشتند.می خواست بخندد تبسم در صورتش محو می شد.

می خواست دست بزند و شادی کند ولی دستانش یاری نمی دادند.

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسین هوا را ببلعد اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

می خواست آواز سر دهد نغمه اش به سکوت مبدل شد.

می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد اما

با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود

 می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

می خواست پرنده زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت.

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد.

 می خواست ستارههای آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش آرزوهای رفته برگردند.

آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود.

یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت: بگو سیب از دنیا گله نمی کرد

دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید:

سیب