...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

...خود را به یاد آور

تنها چیزی که فراموش می کنیم و سعی در به یاد آوردن آن نمی کنیم خودمان است... پس بیایید خود را از نو به یاد اوریم

فرزند خوانده

شاگردان سال اول دبستان کلاسی در باره عکس خانواده ای بحث می کردند.
 
در عکس پسر کوچکی رنگ موی متفاوتی با سایر اعضای خانواده داشت .
 
یکی از بچه ها اظهار کرد که او فرزند خوانده است
 
و دختر کوچکی گفت: من درباره فرزند خواندگی همه چیز را می دانم
 
چون خودم فرزند خوانده هستم
 
یکی دیگر از بچه ها پرسید: فرزند خواندگی یعنی چه؟
 
دخترک گفت :یعنی اینکه به جای شکم در قلب مادرت رشد کنی.
 

قضاوت

رئیس سرخ بوستان خدای خودش را اینطور قسم میدهد:
 
که ای خدای بزرگ به من کمک کن که هر وقت خواستم در مورد راه رفتن دیگری قضاوت کنم
 
قدری با کفشهای او راه بروم.
 
 

هزار و سه پند ...

شیطان به حضور حضرت موسی امد و گفت :آیا می خواهی به تو هزار و سه پند بیاموزم ؟
 
موسی گفت:انچه تو میدانی من بیشتر میدانم و نیازی به پند تو ندارم .
 
در همین حال جبرئیل وارد شد و عرض کرد :ای موسی خداوند می فرماید هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
 
موسی هم به شیطان گفت : سه پند از هزار و سه پندت را بگو .
 
شیطان گفت:
 
یک: چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی برای انجام آن شتاب کن وگرنه تو را پشیمان می کنم.
 
دو:اگر با زنان بیگانه و نامحرم نشستی غافل از من مباش که تو را به گمراهی وادار میکنم .
 
سه:چون خشم و غضب بر تو مستولی شد جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا می کنم.

تمامی خاطرات پسرک

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد .

او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد .

این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!!

او در مدت زندگیش

296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه نیم دلاری

و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد .

یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت .

در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ،

او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ،

درخشش 157 رنگین کمان و

منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .

او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ،

در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ، ندید .

 پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ،

هرگز جزئی از خاطرات او نشد . .....

چند چیز را به یاد داشته باش...

 
دو چیز را فراموش نکن : یاد خدا و یاد مرگ .
 
 
دو چیز را فراموش کن : بدی دیگران در حق تو و خوبی تو در حق دیگران .
 
چهار چیز را نگه دار : گرسنگیت را سر سفره دیگران، زبانت را در جمع، دلت را سر نماز و چشمت را در خانه دوست.

اولین فرصت را دریاب

 
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر ِ زیباروی کشاورزی بود.
به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیره.
کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست.
من سه گاو نر رو یک به یک آزاد میکنم، اگر تونستی دم هر کدوم از این سه گاو رو بگیری، میتونی با دخترم ازدواج کنی.
مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد.
در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که تو عمرش دیده بود به بیرون دوید.
فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه ی بهتری باشه، پس به کناری دوید و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتی خارج بشه.
دوباره در طویله باز شد. باورنکردنی بود!
در تمام عمرش چیزی به این بزرگی و درندگی ندیده بود.
با سُم به زمین میکوبید، خرخر میکرد و وقتی او رو دید، آب دهانش جاری شد.
گاو بعدی هر چیزی هم که باشه، باید از این بهتر باشه. به سمتِ حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتی خارج بشه.
برای بار سوم در طویله بار شد.
لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد.
 این ضعیف ترین، کوچک ترین و لاغرترین گاوی بود که تو عمرش دیده بود.
در جای مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید.
دستش رو دراز کرد...
اما گاو دم نداشت!..
زندگی پر از فرصت های دست یافتنیه.
 بهره گیری از بعضی هاش ساده ست،
بعضی هاش مشکل.
اما زمانی که بهشون اجازه میدیم رد بشن و بگذرن (معمولاً در امید فرصت های بهتر در آینده)، این موقعیت ها شاید دیگه موجود نباشن.
برای همین، همیشه اولین شانس رو دریاب!
 

نان...

چهار نانوا در دهی بودند و هر یک نان خود می پخت.

پیرمردی از اولی گله ی شوری می کرد و از دومی گله ی بی نمکی.       

از سوم بهر سوختگی می رنجید و چهارم را از خامی خرده می گرفت.

پیرمرد مرد و مردم ده را بر تمایز نان مشکل آمد...

                                                     

چیدن و کاشتن

دستم بوی گل می داد.

                                 مرا به چیدن گلی محکوم کردند.

                                                                      کسی نگفت شاید گلی کاشته باشد...

گل صداقت

سالها پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و

تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .

دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم .

روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به هر یک از شما دانه ای می دهم ،

کسی که بتواند در عرض 6 ماه زیباترین گل را برای من بیاورد ، ملکه آینده چین می شود .

دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت .

سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند ، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید

روز ملاقات فرا رسید ،

 دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند

و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد

و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود .

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است .

 شاهزاده توضیح داد : این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند :

 گل صداقت

همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود .
                              

                                                                                                                      پائولو کوئلیو 

سهمتان از هستی چیست...

روز قسمت بود.
 
خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .
 
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
 
 و هر که آمد چیزی خواست.
 
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
 
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
 
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
 
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
 
نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....
 
تنها کمی از خودت.
 
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
 
نام او کرم شب تاب شد.
 
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
 
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
 
و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.
 
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.