روز قسمت بود.
خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد.شما را خواهم داد .
سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست.
یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.
یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.
یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد وبه خدا گفت:خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.
نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان ونه دریا .....
تنها کمی از خودت.
تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است.حتی اگر به قدر ذره ای باشد.
تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی
و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست.
زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
وبلاگ خوشگلی داری
دوس دارم سر بزنی
قربونت
سلام متن جالبی بود وبلاگتون هم طراحیش قشنگه
در آخر کلام
خوشحال میشم به محفل بی ریا عاشقانه ها بیایی و اگه خوشت اومد همدیگر را لینک بزاریم تا در این دنیا جدیدمون( دنیا وبلاگها دنیا زمزمه ها دنیا دل تنگی ها دنیا حرفای نگفته دنیا الکی خوش بودنها ) با کلام عشق هم صدا بشیم... تا فریادهای دلهای زجر کشیده مان به گوش همه اهالی دهکده عشق برسه و در اوج نبودن سعی کنیم باز هم باشیم به دور از هر گونه هیاهویی... منتظرت هستم اگه عاشقی یا علی... التماس دعا...
سهم من این (.) هستش..!!
سلام بابا دمت گرم خیلی خوب مینویسی راستی اگه وقتی آپ می کنی خبرم کنی خوشحال می شم
میبینمت آرامیس