ای انسان هنگامی که پا به دنیا می نهی
در گوشت اذانی گویند که نمازی ندارد...
و هنگامی که می میری
بر رویت نمازی خوانند که اذانی ندارد
گویی که تمام زندگیت در دنیا فقط مدت زمانی است که بین یک اذان
ونماز ان وجود دارد....
پس زمان بین اذان و نماز ان را برای چیزی که سود ندارد مگذران
خواهر کوچکم از من پرسید:
پنج وارونه چه معنا دارد؟
من به او خندیدم.
گفت:روی دیوار و درختان دیدم.
باز هم خندیدم.
گفت:خودم دیدم که
پسر همسایه پنج وارونه به ان
دختر داد
انقدر خنده برم داشت که طفلک ترسید
بغلش کردم و بوسیدم....
با خودم گفتم بعدها با دیدن بی وقفه درد
سقف دلت که خم گردید
ان وقت می فهمی پنچ وارونه چه معنا دارد...؟
خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم.بر پهنه اسمان صحنه هایی از زندگیم برق زد.
در هر صحنه دو جفت جای پا روى شن دیدم.یکى متعلق به من و دیگرى متعلق به خدا.
وقتى اخرین صحنه در مقابلم برق زد.
به پشت سر و به جاى پاهاى روى شن نگاه کردم
اه.............
تنها یک جفت جاى پا روى شنهاى ساحل بود
و این در سختترین و غمگینترین دوران زندگیم بود
برایم ناراحت کننده بود از خدا سوال کردم:
خدایا...تو گفتى اگر به دنبال تو بیایم
در تمام راه با من خواهى بود
اما... پس چرا؟ تنها یک جفت پا؟
من به تو نیاز داشتم و تو مرا تنها گذاشتى.
خدا پاسخ داد:عزیزم من در کنارت هستم.
هرگز تنها نبودى و نخواهى ماند...
اگر روى ساحل زندگى تنها یک جفت جاى پا دیدى
زمانى بود که تو در اغوشم بودى.......
همه دوست دارن به بهشت بروند اما کسی دوست ندارد بمیرد
لازمه بهشت رفتن مردن است
****
اگربرای یک کار غلط هزار دلیل درست بیاوری می شود هزار و یک غلط ... ابو علی سینا
****
سکوت سنگین شب نشان از مرگ پرستو در واپسین لحظه های روز است وای که در سپیده دم فردا چه خواهد آمد بر سر قاصد کهای این باغ **** بچه ها کاغذی بردارید بنویسید:کبوتر زیباست بنویسید: کلاغ بی نهایت زشت است بنویسید:که آذر خوب است بنویسید: که دارا فردا یک قهرمان می زاید بنویسید: که دارا یک نوزاد دارد بنویسید: که آذر بی عروسک هم می تواند باشد تا شب جمعه آینده مشق تان این باشد که پدر دندان دارد اما نان ندارد بخورد **** دوستی ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست دوستی آن است که یکی برای دیگرچتری شود و او نداند که "چرا خیس نشد."
****پس بی دلیل نیست
|
بازار بزاز ها
زن های چادری
دستم از دست مادرم رها شد
ناگهان همه ی چادر ها همرنگ چادر مادرم شدند
از همان موقع از بازار بزاز ها بدم آمد
مسیر مدرسه ام از این گذر بود
یادم هست برادرم برای گوشمالی در این مسیر دستم را رها کرد
هیچ گاه سعی نکردم از این مسیر به تنهایی عبور کنم
سالها گذشت...
وقت آن رسیده بود که مرد خطابم کنند
این بار برای خرید مجبور به گذر شدم
دیگر کسی نبود که دستم را رها کند
خوشحال بودم
ناگهان دستم را گرفتی
اندکی طول کشید تا مزاحمان شرشان را کم کنند.
و این بار تو بودی که دستم را رها کردی
دیگر از این گذر عبور نخواهم کرد