بازار بزاز ها
زن های چادری
دستم از دست مادرم رها شد
ناگهان همه ی چادر ها همرنگ چادر مادرم شدند
از همان موقع از بازار بزاز ها بدم آمد
مسیر مدرسه ام از این گذر بود
یادم هست برادرم برای گوشمالی در این مسیر دستم را رها کرد
هیچ گاه سعی نکردم از این مسیر به تنهایی عبور کنم
سالها گذشت...
وقت آن رسیده بود که مرد خطابم کنند
این بار برای خرید مجبور به گذر شدم
دیگر کسی نبود که دستم را رها کند
خوشحال بودم
ناگهان دستم را گرفتی
اندکی طول کشید تا مزاحمان شرشان را کم کنند.
و این بار تو بودی که دستم را رها کردی
دیگر از این گذر عبور نخواهم کرد